حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

یه عالمه خبر...

سلام عروسکم ملوسکم نفسکم خوبی معلومه که خوبی ناز دلم یه عالمه برات خبر دارم ولی حال ندارم  برات بنویسم  شایدم نوشتم بمیییییییییییرم که یه مامان تنبل داری اول برات از اومدن یه فرشته کوچولو از بهشت به اینجا بگم واااااااااااای که چقدر ناز و ملوسه   محمد مبین جون پسر خاله فاطی داداش سجاد جون گلکم اینقدر تو دوست داری این روزا بری خونه مامانی اینا برا دیدن محمد مبین که نگو ولی از بس که شیطون بلایی تو این هفت روزه سه دفعه بیشتر نبردمت اخه هر موقع که میریم همش میگی مبین و بده تو بغلم هی دستش و میکشی هی میخوای بوسش کنی دست تو چشمش میکنی خلاصه ولت کنم می چلونیش تا حس کنجکاویت بخوابه دیروزم میخواستی یه کاری کنی البته منم میخواستی شریک ج...
28 ارديبهشت 1391

عزاداری حسینم

سلام حسینم سلام دار وندارم خوبی عزیزم الاهی شکر منم خوبم برات میخوام از این یکی دو روزه بنویسم که همش روضه میرفتیم اخه ایام شهادت حضرت زهراست پسرکم این روزها خیلی روزهای غمگینیه شاید نتونی الان درک کنی ولی بزرگ که بشی حتما میفهمی خدا لعنت کنه دشمنان حضرت زهرا وامیر المومنین رو که بعد از پیامبر نذاشتن اب خوش از گلوی مبارک انها پایین بره قربون علی ع برم چقدر غریب و مظلومه علی جان چگونه بدن نیلگون فاطمه ات را غسل دادی وکفن کردی خدایا چقدر سخته خونه ای که مادر از دست داده چقدر سرد و بی روحه خدایا قسمت میدم به این شبهای عزیز هیچ خونه ای رو بی مادر نکن خدا جونم به منه سرا پا تقصیر نگاه نکن به این شب عزیز قسمت میدم تمام مادرای مریض و شفا بده حسینم ...
7 ارديبهشت 1391

یا فاطمه...

فاطمه ای رمز وجود جهان   فاطمه ای بود نبود جهان   فاطمه ای خلقت ما را هدف    عالم هستی گهرت راصدف   فاطمه ای هر دو جهان طور تو    نور دو عالم همه از نور تو                                                                                                                            ...
7 ارديبهشت 1391

عروسی دایی امیر

سلام شیطون بلای من خوبی خدا رو شکر تو خوب باشی ما هم خوبیم دوباره میخوام برات خاطره عروسی بنویسم البته یه عروسی دیگه اینم یه کم دیر شده ولی بازم اشکال نداره ولی اینبار عروسی دایی امیر با دختر دایی منه اره مامانم همیشه اینو یادت باشه خداوند اگر یه دری و ببنده روی بنده اش و یه غمی بیاد توی دل ادم از اون طرف هزارتا در دیگه رو باز میکنه و هزارتا شادیه دیگه میاد تو دل ادم خدایا شکرت از اینکه این همه به ما نظر لطف داری اره عزیزکم ده روز بعد از عروسی دایی طاها عروسی دایی امیر شد خیلی روزای خوبی بود خوش گذشت و دو ماه و نیم دیگه هم میرن خونه خودشون انشاا... که خوشبخت بشن دومادیه خودتو ببینم عزیز دردونه میبوسمت نفسم ...
3 ارديبهشت 1391

عروسی دایی طاها

سلام نفسم خوبی منم خوبم خدا رو شکر این چند ماهه کامپیوتر نداشتیم که برات بنویسم یه کم دیر شده ولی اشکال نداره خاطره ست دیگه برات بگم از عروسی دایی جون که شب بیستم بهمن ماه بود سال نود خیلی روزای خوبی بود سرمون شلوغ بود مهمون داشتیم بازار میرفتیم خرید میکردیم خلاصه هزار و یکی کار داشتیم دم بابایی گرم که نهایت همکاری و با من داشت حسین جونم بابایی خیلی خوبه قدرش و بدون همه باباها خوبن بابای منم یکی از اونا بود که جاش تو عروسی پیش ما خیلی خیلی خالی بود البته روحشون حتما اگاهه بمیرم برات که دلت پیش ما بود خودت نبودی بابا جونم دلم برای تبسم همیشگی رو لبت تنگ شده دوست دارم اره عزیزم اینم از خاطره عروسی دایی طاها که یه سرش تماما خوشحالی بود و یه سرش...
3 ارديبهشت 1391

خاطرات عید

سلام دردونه من خوفی الان که دارم برات مینویسم داری خر و پف میکنی فدات که اینقدر ناز خوابیدی  میخوام برات از عید بنویسم که چقدر بهمون خوش گذشت بیست وهفتم اسفند رفتیم شمال با عمو معین اینا البته اونا یه روز دیرتر اومدن روزیکه رسدیم بارون میومد خیلی هوا سرد بود مخصوصا ویلای مامان جون اینا چون خودشون که نبودن بخاریا هم خاموش خلاصه یه کم قندیل بستیم تا خونه گرم شد بگذریم جوجه جون فردای اونروز که عمو اینا اومدن خیلی خوب بود از تنهایی در اومدیم ولی چشمت روز بد نبینه مادر جون یه عالمه برف اومد وما هم تا دو روز تو خونه زندونی شدیم حسابی راهبندون شده بود ولی همینه شم خوش گذشت کلی برف بازی کردیم ادم برفی درست کردیم و... بعد از دو روز رفتیم انزلی ...
3 ارديبهشت 1391
1